از چشمان گناه آلود گرگهای هوس بازی که در کوچه های این شهر به کمین نشسته اند. از زیبارویان خوشبو و عطرآگینی که قلبشان چون مردابی است گندیده.

یا از شرم چشمان مجنون سر به زیر انداخته‌ی پاک و لیلی یانی پاکدامن.

از دخترکهایی که چون عروسکند ، هنگامی که روسریهای چهارقدشان را بر گیسوان طلایی رنگشان می افشانند و بر سجاده می روند و زیر لب فقط پچ پچ می کنند بی معنایی پر از مفهوم...

کاش همه بفهمند از ترسی که دختری خردسال دارد، از وحشتی که قلب بزرگمردی را به خاطرزیبایی تارموی دخترش به لرزه می اندازد.

از غیرت مادری که طفلش را به آغوش کشیده.

کاش همه بفهمند که حجاب را باید از ته دل شناخت و باورش داشت.

نه فقط هدی باشد در فاصله ی زنگ شروع تا پایان کلاس.

نه فقط چادری باشد برای مسجد و حریری نازک در خیابان.

کاش حجاب را ولگردان نیز بدانند که چشمانشان را درویش کنند.

کاش دختران پا برهنه گام بر می داشتند  به جای اینکه با آهنگ کفششان قلب گرگی را رعد بزنند.

کاش مردان شهرما کور بودند اما روشن دل.

ای کاش دانش آموزان و دخترکان ما به جای هد مدرسه عظمت  وجودی خویش را بر پیشانی خود می دیدند و همه می فهمیدند که حجاب نه زندانی است و نه زنجیر بلکه نمادی است از بزرگی و آزادی...